طنزیجات
مشهد و سنگسر 2
ایکه در اوصاف شهرت صد سخن سر داده ای
کفتر طبع بلندت را چرا پر داده ای
لابلای شعر شیوایت بمن گفتی عزیز
رشوه بخشیده را با کیسه ای زر داده ای
گفته ای در شهرتان الطاف برتر آمده
از چه روئی این ندا را پیش من سر داده ای
انور الهی کجا دیدی بجز در آن دیار
بشنو از این مشهدی گر نامه بر من داده ای
ما که میدانیم شهادت فضل یزدان است و بس
پس قماش این قبا را از چه تو کم داده ای
حذف نام و سلب نسبت آنهمه در آن دیار
حیف آن سر کو به سنگی اینچنین لم داده ای
گر چه در الواح یزدانی مکرر نام او
زحمت حق را زتکرارش چه سان پس داده ای
عرض شین و عرض طاء و عرض خاء
عرض انجا را چرا در نامه طولش داده ای
کی خراسان در جوار ان مکان دارد قرار
بیقراری میکند خا زانچه نازش داده ای
نسبتی دادی بیاران از برای یمن آن
از چه یاران را در بیراهه ماوی داده ای
خیل جانبازان عاشق پیشه اندر مشهدند
از چه بر همشهریان باطوم و خنجر داده ای
یادتان رفته مگر اصحاب باب الباب را
حالیا بر خاک پاکت نام مشهد داده ای
یک سفر از پشت کوه خورشید گون سرزن به ما
تا بدانی بر کدامین کوره ده تن داده ای
آنچه گفتم بهر شوخی بود و شاید طرح درس
پیر استادم توئی تو مشق و دفتر داده ای
طهران ..بجهت جناب توکلی
مشهد و سنگسر
شاد و خوشحالم که منظومی چنین تر آمده است
نکته هایی از دل یک نکته پرور آمده است
نکته های جانفزایش میرود تا عمق جان
آنکه بر من بیگمان پیوسته سرور آمده است
داده پاسخ شعر ما را و سخنور آمده است
*****************************
در جوابش بین کاغذ با قلم کردم نکاح
بلکه شاید پاسخی یابم ز بعد یک لقاح
سنگ و سر را من ندیدم سازشی اندر میان
گرچه این پاسخ شده ممزوج با طنز و مزاح
بهر من انگیزه پاسخ فراتر آمده است
***************************
بوی مشک و عطر مشهد شهرتان را زیور است
بوئی ار باشد در آنجا از خیار چنبر است
رفته ای تنها بقاضی گفته ای در وصف آن
سنگسر چشم و چراغ شهر ها ی دیگر است
زین سبب در شعر من نامش مکرر آمده است
********************************
در خراسان فاضلانش هر زمان سر بوده اند
بهر تشویق احباء یار و یاور بوده اند
گر ابوی کربلایی فاضل شهر شماست
در خراسان هم بسی اهل فضیلت بوده اند
از خراسان راد مردان دلاور آمده است
***************************
من زتو نشنیده ام هرگز کلامی نا بجا
کربلائی را چرا نسبت نمودی جابجا؟
گفته ای بوده ابو اهل دیار سنگسر
خیل جانبازان عاشق پیشه اندر سنگسر
پیشگوئی چون ابو از این مکان بر آمده است
*******************************
از برای هر کسی دیدار مشهد آرزوست
قله های سر بلندش جای سیمرغان اوست
طوطی سرخ سخن را بی سبب پرداده ای
در فضای سنگسر اندر هوای کوی دوست
بنگر این سیمرغ را بگشوده شهپر آمده است
******************************
سبزه واری را نگر طی کرده او افلاک را
فاتح فتح الفتوح است این جهان خاک را
غم مخور گر سنگسر پر گشته از نا بابیان
موج دریا میزند بیرون خس و خاشاک را
در کجا خاشاک و خس با در برابر آمده است ؟
*******************************
نسبتی دادی به یاران جای آنها روی سر
با دو گل اندر کجا دیدی بهاری گل پسر
یک سفر مشهد بیا و خیل عشاقان ببین
مردمانی زبده چون یاران اهل سنگسر
فارغ از لوث وجود هر ستمگر آمده است
*************************
مشهد ما نصف ایران است و انجا یکوجب
دیدنی ایام آن از شهر شعبان تا رجب
سنگسر در نقشه شاید در جوار طوس بود
خار آید در کنار گل و این نبود عجب
غصن اکبر را برادر غصن اعظم آمده است
آدم و ابلیس اگر ساکن به یک جنت بدند
در فضای بیکران دشت جنت گم بدند
این یکی در خیر محض و آن دگر شر آمده است
در میان پاسخم دادی امید همدلی
ور نه میدانم که در پاسخ چو سهدی یک یلی
آنچه را حقا سرودی من بحق گویم که باز
................................
................................
**********************
باید از این پلکان شهر خود آییم فرود
وز برای مهد میباید سرودی را سرود
گر چنین فضلی شود ما را نصیب از عشق دوست
.....................
بر تو ورقاء فنائی باز میگوید درود
طهران ..تضمینی بر شعر جناب ورقا فناییان
مردان ایران
این شعر را بسفارش جناب پرویز دادرس سرودم و همه اطلاعات من از اسامی نامبرده شده فقط بر اساس گفته های جناب دادرس بوده
شب است و چهره مردان ایران
شکوهی داده بر این بزم پیران
نه آن پیری که در سن است و سال است
سخن از پختگی در شور و حال است
همان پیری ویسه زال و گودرز
همان روبندگان دشمن از ارض
بلند آوازگانی مثل کاوه
همه فریادشان خالی ز یاوه
قوی مردان دشت خون و آتش
سپهسالار گان تیر و تر کش
ز هفتخوان ستمکاری ضحاک
گذشته سینه مالامال و پر چاک
خداوندان تیپ و هنگ و دسته
بعشق این وطن از جان گذشته
بجنگ بعثیان چون شیر غران
بجنگ اژدها چون با تیغ بران
بپاس این حضور و شب نشینی
تشکر دارم از نیرو زمینی
اجازت خواهم از این بزم یاران
که تا یادی کنم از شهریاران
بترتیب الفبا نامشان را
بیان سازم بشعرم یادشان را
الف اسکندر آن سرهنگ قاطع
مطیع و محکم و معقول و ساطع
ندانم لر بود یا کرد و تازی
بود اهل نکاب خاذی نخواذی
چو کرده کار خود همواره از پیش
به پیشکاری مسمی بی کم و بیش
دوتن ایرج در این بزم شبانه است
یکی زن باره و آن مرد خانه است
یکی مرد خدا دیندار و عاقل
مدیر و مومن و همواره شاغل
یکی باشد عجول و شوخ و هم شنگ
هنوز اندر خم پیش فنگ و پافنگ
یکی اهل نماز و حج و روزه
ندیده چتولی حتی به موزه
یکی دلخوش به این آزادی خویش
که سرهنگ است و از سر جوخه ها پیش
یکی کامش روا در آسمانها
نه اندر حسرت این پاسبانها
خوشا بر این دونام جاودانی
که در عین تباین همزبانی
میان این همه شیران بیشه
شهیدی زنده می بینم همیشه
شهیدان زنده اند در طول تاریخ
ولی بهمن فرو فرموده تا بیخ
بسی جدی و خندان و تواناست
امیری جان بکف سرباز داناست
بهنگام پرش از آسمانها
بفکر پیرزن ها پاسبانها
مبادا افتد او در بسترپیر
که صدها پیرزن بر چتر او گیر
منم پرویز بی پرهیز لوطی
که در بین عقابان همچو طوطی
سرایم شعر و گویم وصف یاران
نه مثل شاعران در وصف باران
به دادم گر رسد مضمون عالی
کنم من دوستان حالی بحالی
من آن سرهنگ چاق عهد پیشم
نباشم آنتن و مانند دیشم
حسین عسگری قربان جدت
اگر سید نه ای قربان قدت
نشسته ساکت اینجا گوشه گیری
خدا ناکرده انگاری اسیری
تو توداری و با بیرون غریبی
امیری،سروری،تو دلفریبی
تو همنام شهید کربلائی
که او مظلوم و اما تو بلائی
تو ای خیامیان ترک توانگر
حمید نازنین ای همچو اخگر
تو از خیامیان ارثی نبردی
تصادف کردی و اما نمردی
تصادف کردی و جان برده ای در
خدا حفظت کند از فتنه و شر
فدای لهجه ترک و قیافه ات
بسی خوش آمدی در این ضیافت
نکن سوء استفاده در امیری
بزن نوشابه در رگ توی پیری
شب صلح است و صالح در میان است
وجودش خود سبب ساز زیان است
مثال رسته اش مرموز و تودار
تو کارش حرفه ای پر رو و رودار
همیشه ضد جاسوس است و جاسوس
تماسی دارد او با شاعر طوس
گرفته شهرت خود را زتهران
شده تهرانی اما بچه ایران
نگهدارش خدا و قلب او شاد
دلش آکنده از یاد وطن باد
عجم را زنده کرده شاعر طوس
عرب را شعر من باید کند لوس
کرم کردم باو با یاء نسبت
چو تازه وارد است این بوده قسمت
امیری چتر باز و صاحب باغ
رفیقانش یکی لاغر یکی چاق
صفا دارد که ترک و کرد و هم لر
به باغ این عرب خورده به هم بر
کرم فرموده امشب سور و ساطی
عرق با آب جو یا قاتی پاتی
صبوری تا به کی؟ طاقت تمام است
چراغ عمر ما در پشت بام است
از این هفتاد و اندی سال رفته
همه بیهوده سال و ماه و هفته
مگر این شب نشینی های زیبا
که بر غم میزند اردنگ و تیپا
چرا خودخواه و باهم لج نماییم
صراط رفته را ما کج نماییم
سیه چرده عزیز قدبلندم
به دل راهش مده اندرز و پندم
امیدی چون تو من ورزیده قابل
ندیدم در تلسکوپهای هابل
میان اینهمه تیمسار و سرهنگ
سویلی مهربان با اصل و فرهنگ
دلش چون مو سفید و نازک و نرم
به رگها غیرتی جوشیده و گرم
ز اسمش پشت ضحاکان تاریخ
بخارد قلقلک یابد از ان سیخ
کیومرث است و از شهنامه طوس
نه از رشت آمده نه جاده چالوس
در خیبر اگر شد کنده از جا
بدست حیدر است ان شیر تنها
ببین تلفیق این اسلام و ایران
چه نعمت داده بر بزم امیران
رسیده نوبت محمود مو بد
امیری زیرک و در کار خود جد
بود بس مهربان و دست و دلباز
نمی رقصد بهر سازی به جز جاز
نه از پایین شهر است و نه بالا
نه دار و دسته آن خان والا
بحمدالله که مقروض کسی نیست
تمول دارد و خار و خسی نیست
نباشد مو بد و مو زیور سر
که قبل از مو بود یک مار هفت سر
محمد سرور و سردار دین است
چراغ روشن این سرزمین است
چنان تابان که از آن تابش نور
شده چشمان ما از دیدنش کور
بلند است در مقام و قدرت و زور
بشرطی افتد از آن لهجه اش دور
به روی صورتش گر اخم و تخم است
دلش بشکسته صد درد و زخم است
من اورا میشناسم نازنین است
به دشمن روبرو یا در کمین است
اگر چه خایه مالان زمانه
از او پیشی گرفته بی نشانه
ولی او همچنان مانند شیر است
از این پست و مقام و رتبه سیر است
خوشا این کشور و این شهر بانی
که خدامش خدای مهربانی
بناصر بنگر اینجا مرد میدان
بسی خوشگلتر از فردین و زیدان
صدایش خوشتر از داوود و گلپا
که ایرج پیش او کوبانده است پا
مبادا شهربانی اشتباهی
سر پستش نهد گاهی بگاهی
بجرات بسته خواهد شد خیابان
کف از خود می برند این ساربانان
ترافیکی شود آن لحظه دشوار
که صد افسر نباشد چاره کار
همه از خاک و آخر هم بخاکیم
تمامی زاده این خاک پاکیم
هزاران یوسف از این خاک و خانه
شده زاییده در نام و نشانه
یکی هم خاکزادی اهل قزوین
مودب جدی و هم مرد با دین
ز قزوین گفتم و آن شهربان چی
نپرسد یاد او کردم من از چی
که هرکس پا نهاد انجا و بگذشت
تمام لوله هایش میکند نشت
فقط مانده علی یاری تیمسار
همان یحیای ترک عشق و ایثار
خدا رحمت کند یعقوب او را
که بخشیده باو این رنگ و بو را
بزرگی بود و در ارتش توانا
ازان ترکان غیرتمند دانا
سخن کوته کنم از یتد یاران
همان جان بر کفان شهریاران
بقدر وسع و میزان شعورم
نوشتم حرفهای لخت و عورم
فقط من باب لبخند عزیزان
خدا شاهد که بی منظورم از آن
شنیدم از بزرگان خنده خوب است
برای پیر مردان همچو سوب است
چه خوبست خنده چون باهم بخندیم
چه بد باشد اگر بر هم بخندیم
فدای جملگی پرویز سرهنگ
که از دوری تان همواره دلتنگ
به داد همدگر چون ما رسیدیم
بلای یکدگر را چون خریدیم
رسد بر داد ما همواره دادرس
که بی او در جهان یک دشمن است بس
جوابیه بشعر امیر عاملی
گم شده کی ارزشی ای بی وجود ؟
در وجود هر کسی باید که سود
ای تو بیگانه زخود با قوم و خویش
آنتن دیروزی ، و امروزه دیش
ربنا کی میرود از یاد ما ؟
ربناها ریشه ها ریشه در بنیاد ما
هر که دور است از تو نزدیک است باو
حیف نزدیکی بتو پر رنگ و بو
آری آری بوده ام اندر شباب
مطرب تنبور و تار و هم رباب
تو چه بودی ؟ عاملی در سور و ساط
حیف از آن نام امیر ای گنده لات
میزدم چه چه برای این و آن
حق دهقان را نبخشیدم به خان
شکر ایزد ساز و آوازم براه
ملتی دارم چه باک از شیخ و شاه
چون بپیوندم به این رنج و زوال
خود کنم بر گردن ملت وبال
هر گز از عمرم نبودم کاسه لیس
من بامریکا و روس و انگلیس
پیرهن چند تا نشد بی پیرهن
حرف را باید جوید اندر دهن
سایه ام فرموده بود آوازه خوان
از برای مفلسان هر گز مخوان
غصه مطرب مخور کلب الامیر
مردم ما اگهند از آن ضمیر
وقت پیری کاسه لیسی نا بجاست
حرف مفت از هر کجا باشد خطاست
ناز مارا میخرند این مردمان
میکشند پائین تو را زنردبان
تا تو باشی بعد ازین در حرف خویش
از گلیمت پا نیاندازی به پیش
خرمای برازجون
رسید خرمای خوبی از براز جون
هر آنکس خورده آنرا گفته آخ جون
نگو خرما شکر در نزد آن خار
تو پنداری هم اکنون چیدی از دار
عسل نزدش سر افکنده است و نالان
بود او باب طبع نو نهالان
درشت است و سیاه و مجلس آرا
کند پاینده تر آذر به دارا
قدیم آن تحفه را در داخل پیت
به کنجد مینمودند جای آن فیت
میانش مغز گردو جای هسته
به استادی نهادی دسته دسته
اگر ماندی بجایی در درونش
نهادی زنجفیل و زعفرونش
چنین معجون شیرین و مقوی
برازجون را ببخشیدی ترقی
هزاران کاکو در شهر برازجون
همه معتاد این معجون بی جون
شنیدم تازگی از بهر یاران
از ین معجون روان در شهر طهران
گمان کردند که طهران هم ریاض است
و یا طهران چنین معجون نیاز است
چه منظوری در این ارسال بوده
از آن اسرار فعلا نا گشوده
ولی یک نکته ای روشن تر از روز
که این هدیه رسیده دست بهروز
گمانم فکرشان کرده چنین نشت
که گنبد را رطوبت همچنان رشت
گمان کردند که بهروزی بهروز
بخرمای برازجون بسته امروز
از این رو بسته را در بسته دادند
رطب را چیده و با هسته دادند
رطوبت گیر خدام وفادار
شفای عاجل است بر مرد بیمار
خدا قوت دهد این دوستان را
که تا کیوی بکارند بوستان را
علی اکبر و خدیجه
لغات و اصطلاحات این شعر آرانی است وعلت سرودن انهم صرفا برای بکارگیری لغات بوده بجهت ماندگاری انها
....با طلب مغفرت برای روح پر فتوح پدر بزرگ و مادر بزرگم علی اکبر و خدیجه
می خام از قدیم ندیما بی شی نم دم بزنم
شاکی سفتی تو گوش غم و ماتم بزنم
هه مه وردارم و کلفوت و بیام الو کنم
آتشو همور کنم بپنگونم ،ولو کنم
اگه خی تونس بی شی نی خی فمید من چی میگم
اگه خی خاس که بری چیز زیادی نمیگم
بذار تو آله بوقت آلوی زرد تگدا
تا گلیزت نکنه تر نمد و این شمدا
گولی گولی نکن اون چلمتو اسکنجه بسه
بولیسون بره تو اونیکه مثل عدسه
پل بگیر لحافتو بالا بکش تمبونتو
وا گسخ بده یه کم اون بی صاحب زبونتو
دلتو منده بی شین ای کنجه تو تنگ دلم
جون من برات بگه یه وخ نگی که من چلم
وانلقشیده پاهام سرم نخورده به زمین
هنوز عقلم سر جاشه به امام آخرین
عروسی و نتایج آن
قدیما چند سال پیش بابا بزرگ
جخدی کرد رفت خونه مامان بزرگ
علی اکبر و خدیجه دوتائی یار و انیس
بدون هندات پیش و بدون حرف و حدیث
این دوتا نه تا شدند با درد سر
با سه تا دختر و چارتاهم پسر
صادقه اولی بود ،کبرا و نعمت اومدن
گیلان و اسفندیار ،رضوان و حشمت اومدن
صادقه عروسی کرد با دختر آقا حسن
بدون رو تختی و پا تختی و چوسن فوسن
عمه کبرا را دیدند با قند و قوری چایی
گفتنش مبارکه کبرا خانم پسر دائی
عمو نعمت که دیدش کبرا عروس داییه
دست گذاشت رو کبریا که دختر ذکائیه
عمه گیلان آمد و شد زن فرزند عموش
عزیز گل بسر چله دوان خامه فروش
عمو پولداره ما دختر صباغو گرفت
خواهر عبدالله خان نعمت بی باغو گرفت
آرونه و یک عمو اونم عمو اسفندیار
آبگوشت مورچه اش جون میده با ماست و خیار
توی این بگیر بگیرا توی این جابجایی
عمه رضوان رئوفی شده خانم رجائی
شارقی دخترشو داد به عمو حشمت ما
شاخ درآورده بودن دشمنو از شوکت ما
داخل خانه و وضعیت آن روزگاران
علی اکبر توی کوچه دکون عطاری داشت
خدیجه نخ ور میکرد با بابا جون همکاری داشت
سر کوچه شتر خون خونه شون دالون داشت
داخل خونه طویله دو سه تا سالون داشت
از تو دالون که میرفتی میرسیدی بحیاط
بوی نون تازه میخورد به دماغت نه بیات
که وونی داشت بابا جون قد یه گیتار دراز
مشته را میزد به اون صداش میرفت راه هراز
ننه جون نالی را میشکافت بابا جون پنبه میزد
وقتیکه خسته می شد یه سر خونه عمه میزد
بابا جون چرخجه داشت تا دوشکیاش ور میشدن
یه پوشی آبش میداد آب ملول تر میشدن
گاهی وقتو میگورید گندله ها خسته میشد
یه پکی میزد بسیگار و چشاش بسته میشد
زندگی این قذه پر پیچ و خطرناک نبود
مالا پاک بود همگی اینقذه ناپاک نبود
یه قفیس زمین و یک خونه و یه سرجه آب
هرکی داشت بس بود براش میگفتنش برو بخواب
یارو که بش میخاوید زمینشو زمین جلو دارش نبود
قنج میزد ته دلش غصه ابودارش نبود
یه میلاخ بود تو اطاق رختو روش آونگو بود
دست هر پیرزنی هفت هشتائی النگو بود
مجری بود توی پسو مشرفه جاش توی حموم
یه دونه قرقرچه بود تو کنج طاقچه عموم
ننو بود کنج اطاق پریسکه ها توی هوا
یه شمالی میومد انگاری از پیش خدا
نون خشک خونه را کلوچ کلوچ ما همه مون
قر میدادیم روز و شب با تنقولای ننه مون
ننه که میخواست بزاد میگفت باید دعا کنم
نمیرفت پیش حکیم بگه میخوام توا کنم
مثل جون بچه را دوست داشت نمیخواست توا بشه
اینقذه پیاده میرفت که پاهاش گوا بشه
ننه جون مقراضی داشت با یه جوالدوز بزرگ
ما مثل بره بودیم جوالدوزه کله گرگ
ننه جون کیبنو بود جا خوش میکرد پای اجاق
بابا جون صداش میکرد آی با توام از تو اطاق
با توام اسم ننه خدیجه بود بابا فقط صداش میکرد
از تو صد تا زن و مرد با این کلوم جداش میکرو
پشگلو دور اجاق دوری کنار سفره بود
گوشت یخ زده نبود شیشک بودش تو بورمه بود
گوشتو بی دنبه بودن اینهمه چربی کجا بود
رنگا ایرونی بودند رنگای غربی کجا بود
شب عیدا که میشد بوی پلو تو کوچه ها
خنده را میشد ببینی رو لبای بچه ها
زندگی تو اون روزا بی دغدغه هم ساده بود
توی هر خونه اقلا دو تا گاو ماده بود
گاوا شیر میدادن و روشیر و سر شیر میدادن
آدما میخوردن و دل به دل هم میدادن
توی پشکم خونه پچ پچی بود دم میدادن
وینمه شید میشد و کنار هم لم میدادن
چاشته چند تایی انار از توی سرداب خونه
میذاشتن تو مجمعه که بخورن دونه دونه
انارا پوسیده بودن یه اله شم وا رفته بود
ان،اری باغبونه از رو اونو راه رفته بود
گایده ضیق بود انارا اصلا نمیشد بخوری
گایده هم اونو دغس داشت نمیشد که ببری
ننه جون قالی نبافت ریشه جفتی هم نزد
مثل هر خاله زنک حرفای جفتی هم نزد
حصه داشتش ننه جون تا دوشکیاشو ور میکرد
سر میزد به بچه ها و شولی را هم ور میکرد
کار و کچونش زیاد بود ننه جون توی خونه
کشکی کشکی نمی شد آدم خروسش بخونه
تو ی پاکیزگیو هیچ چیزی را کم نمیذاشت
کسکلیجو ور میداشت گاوه یه تپه جاش میذاشت
سر ظهر سفره را مینداخت تو اطاق پنج دری
رو زمین کنار هم نه میزی بود نه صندلی
دولا آب میکردنش آب خنک از سر چاه
آب یخچالی نبودش سر سفره هیچ کجا
آب چایده سر سفره جای پپسی کولا بود
خوردن سوسیس و کالباس کار ادم خولا بود
وای بحال ننه جون اگه وشیل میشد غذاش
بابا جون حقشو فوری کف دستایش میذاشت
فیومه تو کار نبود میرفت و کنجی ور میرفت
میومد وقتی میدید آب سماور سر میرفت
بعد خورون نهار تو سردابو میخوابیدن
با اینکه کولر نبود با یه شمال میچائیدن
چایدگی بود اون روزا سده میکرون بعضیا
دکتر حکیم بودند بی کبر و بی رنگ و ریا
چندتائی سه پستون و چند تائی هم گزانگبین
گل گاو زبونی بود با مثقالی ترنجبین
پا به بیرو هرکی داشت چند تا انارش میدادن
حب تب بر که نبود تبدارا بادش میدادند
با یه کم دوا گلی زخمو درش بسته میشد
نبودش زخم زبون دوستیها پیوسته میشد
تمبون خیلیا چارتام که میشد آدم بودند
آدما از قماشی داخل آدم بودند
باخسوره پیش خس رو چوسی و چاپ نمیرفت
گورمشم اگه کلوف بود مالشو قاپ نمیرفت
شملو عین مو ملحم توی ده ولو بودند
با یه کاسه شیر و سرکه دو سه شب تلو بودند
جرات وشکی گرفتن هم نداشتند شملو
پسله امنیه ها تخسی میکردند شملو
کسی سسن نمیشد تو رودخونه شلو بره
یا که تو حوض خونه وجو کنه جلو بره
با تیونچه و کماجدون یه تیارتی بود تو مردم
نمی پختن نون واها نون مگه نونهای گندم
روز نهم محرم همه جا روضه خونی بود
توی حلق روضه خونها یه بلند گوی سونی بود
نون عباسعلی بود نون زرد و چرب و شیرین
که میدادنش بمردم بروال رسم دیرین
چشته اون نون تازه تا ابد یادم نمیره
میدونم یادم میمونه مگه این دلم بمیره
حالا ما خیلی زیادیم بچه ها نوه نتیجه
بین ما که نیستند علی اکبر و خدیجه
میدونم توی بهشتند عکسشون تو قاب دلهاست
روحشون قرین رحمت یادشون همیشه با ماست
جدایی عبدلی از شهلا
الا ای مهربانان صمیمی
رفیقان بلند قدر قدیمی
خدا در این چنین فرخنده روزی
بما بخشیده گنج دل فروزی
عنایت کرده حق بر ما که امروز
کنیم یادی ز دیروز و پریروز
خدا رحمت کند آن رفتگان را
کند بیدارشان این خفتگان را
دل شادی دهد بر ما که هستیم
بمانیم بر سر قولی که بستیم
در اینجا جمله هستیم و یکی نیست
یکی پرسش نموده آن یکی کیست
نگویم اسم او را چون روا نیست
که غیبت زشت و اصلا کار ما نیست
بگویم قصه ای از روزگارم
که شاید عبرتی گیری ز کارم
به دنیا امدم تنها و بیکس
میان ناکسان چون خار و هم خس
نه بابایی که بر پولش بنازم
نه یک مادر که با اسمش بسازم
نه یک خواهر که در مرگم نشیند
نه داداشی که رنجم را ببیند
به مانند علف در یک چمنزار
شدم بازیچه در بازار و انظار
بریدم از پدر خواهر برادر
شدم محروم از آن دیدار مادر
شدم زندانی و زندان کشیدم
در آنجا درد تنهایی چشیدم
بزحمت من خریدم یک سواری
که صد رحمت فرستادم بگاری
نوشتم پشت آن گشتم ندیدم
از این بنوشته هم خیری ندیدم
در این حال و هوا بودم که گویا
خدا از وضع من گردیده جویا
برحمت بر گشود او درب ایمان
که من مومن شدم با عشق و ایقان
اگر چه دشمنان افزون و بسیار
میارزد دین من بر حرف اغیار
چو فکرم نو شد و اندیشه ام نو
دلم دنبال نو گشت از سر نو
مر ایک مادری در جان و دل بود
انیس و مونسی همراز دل بود
نصیحت کرد و گفتا زن بگیرم
که از تنها یی خود من نمیرم
تراشید او برایم دختری را
که تو سرها درارم من سری را
نگاهش کردم و گفتم چه جور است
بگفتا بهر تو او جورر جور است
بمثل ترکه ای تر در زمین است
برایش میوه هایی پر ثمین است
چنانچه ترکه را تر تو خریدی
بمیل و اشتیاق خود بریدی
من آن شب ترکه تر را خریدم
ولی زان ترکه من خیری ندیدم
از این رو دیشب اینجا من نخفتم
نشستم تا سحر این قصه گفتم
خدا قسمت کند کل جوانان
بگیرند ترکه های تر ز مامان
که گر خشکیده باشد ترکه هاشان
چه فرقی میکند تهران و کاشان
الهی جملگی این روز عیدی
شوید آسوده از هر قید و بندی
فدای جملگی گردد حجازی
که تنهایی نرفته او بقاضی
طهران 1394
صدای پای خودم (با تقلید از شعر صدای پای آب )
**************
تکه فرشی دارم . خرده پولی . سر سوزن شوقی
دختری دارم بهتر از برگ هلو
پسری مثل دم شفتالو
و زنی گرد و قلمبه مثل یک آلبالو
فک و فامیل زیادی دارم مثل آب آلو
وسیه دانه سگی که در این دور و بر است
لای یک قوطی و سیم
پای آن دار بلند گیلاس
روی گرمائی شوفاژ مدین این بهروز
من بهائی هستم
قبله ام کج شده است
کجی قبله من راست تر از قبله نماست
دست من نیست که فرمان خداست
جا نمازم همه جا جای اطاق
مهرم از پنجره افتاده به یک گوشه باغ
باغ سجاده این بنده مفلوک و چلاغ
من وضو با دو سه تا کاسه آب میگیرم
در نمازم جریان دارد کدام؟جریات دارد چند؟
من نمازم را وقتی میخوانم
که سنگش را انداخته باشد همسایه بد
سنگ از پشت نمازم پیداست
من نمازم را پی یک وقت تلف میخوانم
روی یک رویش سبزینه زالیاف علف میخوانم
کعبه ام بر لب رود
کعبه ام غرق اقاقیهاست
کعبه ام خانه نامادری کل فلسطینی هاست
کعبه ام با بی سیم مرتبط گشته به قلب
میرود شهر به شهر
تا که پیوند دهد کل جهان
حجرالاسود من در کعبه است
ترکش قصه دستی است که خورده است به او
تازگی معماری است
گاهگاهی با رفیقم قفسی میسازیم
از گل و خشت و هزار نوع ملات
میفروشیم به یکی بیکی قیمت ناب
تا ز صد غرغر صاحبخانه
دل آزرده او شاد شود
اهل کاشانم . بچه آرانم .
نسبم شاید برسد بیکی جعبه پشمک در یزد
یا که یک جعبه گز در کرمان
پدرم هم زنده است
مادرم هم زنده است میروند بقالی
میخرند شیر نخود روغن و یا قاقالی
مرد بقال زمن میپرسد
چند شیشه شیر میخواهی؟
من به او میگویم پیش کاشی سخن از شیر چرا؟
پدرم فرش میبافت
کمک مادر منهم میکرد
خط خوبی هم داشت
مشق جا مانده مارا همه شب پر میکرد
خانه مادری ام در طرف سایه آزادی بود
خانه مان کوچک بود
خانه مان نقطه برخورد من و ناصر بود
آب بی دغدغه میخوردیم
کنتور آب نبود آب انبار نبود
سر هر کوچه دوتا شیر فشاری با فشار
آب یخ داخل کوزه میکرد
تا که کوزه ترکی برمیداشت
مشت بابا یک آ پرکاد توی پوزه میکرد
زندگی در آنوقت صفی از معرفت و عشق و فداکاری بود
صفی از گوشت نبود صفی از مرغ نبود
صفی از شیر ویا ارده و سر شیر نبود
بار خود را بستیم وضعمان بهتر شد
عقل پاورچین پاورچین از شهر تعقل بگریخت
هوس همسر و همدم کردیم
من به مهمانی مامان رفتم
فک و فامیل خودم را بردم
رفتم از شیب اوین سرپائی
تا وسطهای همان کوچه تنگ
چه هوای خنکی داشت هوای درکه
شب سرد زمستانی آن سال قشنگ
من به دیدار کسی میرفتم که همه دور و برش آدم بود
خواهرش بود پدر بود برادر هم بود
کل فامیل در آن باغ پی شوهر خوبی بودند
چیز ها دیدم در ان باغ بزرگ
قفسی بی در دیدم که درش را حاجی داده بر سمساری
من زنی را دیدم آب در هاون میکوبید
ظهر در سفره او تریلی گردش میکرد
من گدائی را دیدم که کاخ داشت و در کوخ می نشست
دختری را دیدم بادبادک داشت
در چراگاه اوین و درکه گاوی دیدم پیر پیری دیدم گاو
من زنی را دیدم واژه هایش همه از جنس بلور
قد نگو آیه قرآنی نور
مادری دیدم از جنس بهار
پدری تشنه یک قطره از آن آب کهار
اخوی کوزه بدست کوزه ای داشت لبالب ز سئوال
من در آن دور و بر خانه یار
پاترولی را دیدم که بهائی میبردو چه روشن میرفت
گل فروشی را دیدم که بجای گل سرخ
گل دائی به سر طفل یتیمی میزد
و بزی تشنه که از آب حیاط ما خورد
آنطرفتر بغل باغ اوین مردکی گاریچی است
مرد گاریچی در حسرت مرگ
پسرش در حسرت اسبان دگر
چرخ گاریچی است در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابیدن گاریچی
طنز...پول
پول ******************* تا به کی خلق خدا را می دهی هر دم فریب؟ آشنایان کشته ودق کرده از دستت غریب سهل می آیی بدست و سخت میمانی در آن از رفاقت بو نبرده گشته ای یار و حبیب؟ گه بچرک دست میمانی وگاهی سرمه ای هم مریض لاعلاجی هم دوا و هم طبیب در نبود ت فقر می تا زد پی ایما ن ما ازدیات می برد هم صبر و انصاف و شکیب بی سوادان دربدر دنبال زرق و برق تو جمله محتاج تو از معمار و ملا و ادیب از جرینگت کر برقصد کور خوشحالی کند لال مادر مرده از عشق تو میگرد د خطیب حکم اعدامی شکستن پای آزاده به بند از کراما تت در این د نیاچه ها دیدم عجیب از تو هم مسجد بنا گرد یده هم میخا نه ها هم تو طبا ل یزید ی.هم که مداح رقیب سا لها کوشید ه ام تا پی برم بر را ز تو ازچه این نوکیسه هارااین چنین پرکرده جیب من که معیاری ند ید م اند ر این تقسیم مال یک شبی آید فرازو یک شبی هم در نشیب فخر بر دارایی ویاس از نداری را چه سود؟ قدر ما معلوم وبیش از این نمی گردد نصیب |
طنز...کارهای شاعران
|
مهشید و حسین
چه کس دیده خورشید گیتی فروز
به دوشش کشد مه شبانگاه و روز
من این صحنه را دیده ام در شمال
که خورشید و مه در وقار و کمال
زخورشید گیتی بجا مانده شید
مه از ماه گردون بگشته پدید
شده شید و مه جمع و یک نازنین
عنایت نموده خدا بر زمین
که سیمین بر است و بسیرت نکو
خوش اخلاق و خوش باطن و خلق و خو
زهر بند انگشت آن مه جبین
هنرها درخشد به مثل نگین
بسازد ز هر پیرزن یک عروس
بطوری که شویش کند میل بوس
کشد سرمه بر چشم و دستی به مو
بسازد زعمه یکی چون عمو
بگیرد زقهوه برای تو فال
بگوید همه روز و ایام سال
نگاهی نماید به فنجان تو
بیاندازدش کک به تنبان تو
چو شیری ببیند در آن دور و بر
ترا مژده ها میدهد از سفر
چو گرگی درافتد به فنجان تو
بگیرد شبی همسرت جان تو
اگر مرغ و ماهی در آمد ز فال
شود شوهرت گردن تو وبال
اگر مار و موری ترا شد نصیب
مبادا زنی بر بدن موز و سیب
یکی دیگر از صد قلم کار او
که بخشیده براو چنین رنگ و بو
بود رقص و از جمله بابا کرم
که در وصف آن عاجز است این قلم
چه در رزم و بزم و چه در زندگی
نبوده اسیر دل آشفتگی
قلم میزده روزگاران پیش
برای دل و همنوائی خویش
به یوگا میان همه ورزشان
شنیدم که داده علاقه نشان
شمردم هنرهای انگشت او
بگویم از آنکس که هست پشت او
که گر او نباشد در این دور و بر
نگیرد دگر آتش این چوب تر
همه شعله ها کار حق است و بس
که خاکستریم ما و یا خار و خس
ببخشیده بر او خدا شوهری
که گر بسته در را گشوده دری
که هم مرد کار است و هم اهل دل
هنرمند خوش تیپ خیلی زبل
که استاد نجار و طبخ غذاست
دوتا چتول او را مکان در فضاست
عرق را بگیرد ،بریزد ،کشد
که شاید از آن قطره ای هم چشد
عرق را بگیرد زانگور و سیب
امیدی نباشد که ما را نصیب
عرق را بریزد برای تلاش
که نانی درآرد برای معاش
عرق را کشد همچو ساقی بجام
به پیکی زند جرعه جرعه به کام
بسازد زتخته در و پنجره
نماید به سوزن نخ از قرقره
کند روی فر مرغ و ماهی کباب
گذارد سر سفره او طاس کباب
به این زوج نورانی و نازنین
خدا یک صنم داده همچون نگین
جمال و کمالش بحد وفور
که چشم حسودان از او دور دور
صنم پرچ لای دو تیغه بود
نگهدار عشقی عتیقه بود
خداوند نجار این روزگار
در و تخته را کرده بر هم سوار
به نجار ده داده این خانوار
که رونق پذیرد همه این دیار
نگهدارشان باشد از هر بلا
که با رنگ ایمان پذیرند جلا
تقدیم به مهشید و حسین در نجارده نوشهر
علوم و فنون 2
خواهم دوباره با غزلی شادتان کنم
از کرده ها بگویم و دلشادتان کنم
کاندر علوم ظاهره استاد و ماهرید
باید که از فنون نافعه آگاهتان کنم
اما چه فایده ز فنونی که نا بجاست
ترسم نتیجه را بگویم و گریانتان کنم
ای دوستان تازه به این محفل آمده
باید به راز انجمن آگاهتان کنم
گویم از آن سه عزیزی که رفته اند
از هجرشان سرایم و نالانتان کنم
پرگو ضیاء ریزه دگر نیست بین ما
از گفته ها ش گویم و خندانتان کنم
محمود خوش صدا که عشق نظامت همیشه داشت
حالا اگر رسد دوباره خبر دارتان کنم
رفته المپیاد همایون خوش لقاء
گفته که با مسابقه ای شادتان کنم
آندسته رفته اند و شما تازه آمدید
باید که فکر بکر باحوالتان کنم
وقت معرفی است بگوئید نام خویش
تا روی سنگ دفتر خود حکتان کنم
بر لوح ذهن خویش نوشتم ز اسمتان
هرگز مباد بنده فراموشتان کنم
گفتی رفیعی ام من و قدت گواه نیست
بنده چگونه رفعتتان را بیان کنم
داریوش نازنین تو به این اسم خوشتری
خواهم بزیر آب رفته و فریادتان کنم
اما تو نا سفید که گفتی سفیدی ام
دلخور مشو اگرکه ترا رنگتان کنم
وحدت اگر نبود در این جمع نازنین
من کی بدم که توان جمعتان کنم
ترکی رسیده از ره و گفته سیامکم
در آرزوی اینکه شبی ترکتان کنم
گفتم ز دوستان جدید آمده ولی
باید ز رفتگان قدیم یادتان کنم
روحانی ای ملیحه تنها در این میان
دستم اگر رسد بخدا مردتان کنم
ای شاهرخ عزیز تو برو چرتکی بزن
شخصا خودم بیایم و بیدارتان کنم
روح الفدای نقشه کش ما بقایی است
فرموده است که زیر عمل داغتان کنم
قربان جملگی که رئوفی چه قابل است
گاوی خریده ام که بقربانتان کنم
بمناسبت دومین جمع علوم و فنون سال 1373
خرید مغازه شهرام
گذر کردم بفردوسی زمانی
بدیدم کسخلی را در دکانی
دکان خالی بمثل جیب مفلس
ولی صاحب دکان با صد چس و فس
پر از گردوغبار و خاک وخل بود
بمثل صاحبش بی پایه شل بود
بدیدم صاحبش را احمق و خر
که از خرهای دیگر اندکی سر
بضرب و زور اسکن های مامان
بداده هیکلش را سر و سامان
زدوده صد چروک از چهره خویش
جوانتر گشته از سی ساله پیش
کشیده زیر ابرو را کمانی
بیاد روزگاران جوانی
کشیده گونه را تا پشت گوشش
نمانده ذره ای از عقل و هوشش
زسینه کنده موهای فراوان
نشانده بر سرش چون نو جوانان
نداده کود انسانی بمویش
تونک گردیده هم بیرون و تویش
گرفته اخم ابرو چین پلکش
کشیده خرج انها روی ملکش
توهم رخنه کرده در گمانش
نهاده قیمتی را بر دکانش
خیالش میرسد آن دکه شهر است
و یا تنها دکان توی دهر است
دکانی را که روزی بوده ملیون
زسانیده به میلیارد و ترلیون
از ان اعداد و ارقام نجومی
سخن سرداده با اغیار و بومی
شده اسباب لبخند و تمسخر
ندیده آخرش را دیده آخور
بفکرش اسکناس بانک ملی
بیافتاده زسکه چون جبلی
رضا از پیچ شمرون گفته عباس
رفیقت کسخله یا اینکه رقاص
دبی هم نسخه ای داده است و دارو
برای رفع ابهامات یارو
پماد و قرص و شربت با دو آمپول
رسیده از دبی با گونی پول
بجای درهم و دینار و لیره
دویست تا ظرف پر از سرکه شیره
نوشته نامه ای شیخ الرعایا
برای این خل بی مغز والا
که ای بابا رفیقت کرده قاطی
گمانم بوده او دیوانه ذاتی
چنین بیگانه با قیمت عجیب است
عجب پس فطرتی چه نانجیب است
گمانم خود زده بر بیخیالی
شده مفقود این دنیای مالی
اگر ذاتا خل و دیوانه بوده
ویا از اولش دردانه بوده
ندارد فایده این قرص و دارو
برای آدمی اینگونه وارو
اگر هم در خیال خالی او
که پشم است اسکناس و بنده هالو
بدان کور خوانده او نرخ مغازه
که دارم از برایش حرف تازه
بگو از قول این شیخ الاماره
که جز این ره نباشد راه چاره
هزاران مثل تو بندم بگاری
کشم دنبال خود چون آب جاری
اگر پولم رود بالا ز پارو
نمی بندم بکونت دم جارو
اگرچه حرف من در بین شیخان
بود چون تیتر همشهری و کیهان
ولی بی مایه من حرفی نگویم
ره بیهودگی هرگز نپویم
اساس کار بنده اسکناس است
همانکه دست خلق الله و ناس است
بگفتم ابتداء از روز آغاز
که اصل قیمتش را تو بکن ساز
اضافه قیمتش مال من و تو
به نصف النصف انها تن بده تو
اگر اندر خیالت درصد ماست
بدان مو می کشیم زان کاسه ماست
مکانی را که ته باز است و سر تنگ
کدامین خر خرد جز شیخ الدنگ
بکن در گوش این شهرام قرتی
نگوید این سخنهای زپرتی
سر میلیارد اول خام و پخته
دهن لق رفته با خواهر بگفته
که سهم الارث تو زین ثروت و مال
رود اندر حسابت آخر سال
به مامان داده قول فرش کاشان
که اندازد بزودی زیر پاشان
برادر را بفرموده بزودی
برابش میخرد ماهی دودی
به همسر گفته دلالان بسیار
سر این مرده ما میزنند زار
هویدایی و نیکاو و کمالی
رئوفی و رضا و آن شمالی
هویدایی سفر کرده است و رفته
گرفته از عربها پول و سفته
کمالی کرده دست جملگی رو
شده نیکا رفیق و یار یارو
رئوفی و رضا هم بی کم و کاست
خریده نان پی این کاسه ماست
از این چرت و اراجیف زیادی
فراوان گفته با بهرام و هادی
همان قرص و شیاف و شربت شور
توهم را زداید تا لب گور
سر شب قرص نعناء را زند مک
بعشق پول نقد و سفته و چک
شیاف شیشه را با سرکه شیره
فرو سازد بمقعد تا به جیره
بنوشد شربت شور هلو را
ببندد چشم آن کرم کدو را
که بدبختی این آدم به کرم است
تو واحد شاغل و ودر فکر ترم است
اگر این نسخه را بندد به کارش
توهم بشکند در روزگارش
فرستم از دبی هم پول و ویزا
که خوش باشد در آنجا با الیزا
امارات است و صدها جای زیبا
قشنگ و دلکش و دلبر فریبا
اگر این وعده ها و پول دارو
نکاهید از توهم های یارو
بباید کردش اویزان ز خایه
که تا دل بر کند از اصل مایه
در این تنبیه عصر باستانی
نهفته درد و زجر و ناتوانی
ولکن قبل از این تنبیه و بازی
مقصر بیصدا هم اینکه راضی
اگر تن داد و راضی شد بان پول
مبادا قصه را تو بیش از این طول
بمحض محضر و تسلیم اسناد
بفهمد او چه گنجی رفته بر باد
که گنج واقعی در زیر خاک است
درون ساک مشکی مهر و لاک است
پدر جدم ابوالعباس طوسی
حکایت کرده از مندوب روسی
که پایین تر کمی از کوچه برلن
دکانی مانده از بوزینه ای عن
که سر قفلی بنام کسخلی خر
خری احمق تر از گوساله نر
شده جاسازی آنجا آن دفینه
بی ارزد ارزشش همچون سفینه
شیوخ شارجه و العین و اربیل
همه دنبال این طیر ابابیل
رئیس موزه ای در غرب شیلی
زرنگش گفته و اندام فیلی
ز وزنش گفته شرم الشیخ شر خر
کمی از وزن این دنیا سبک تر
عیارش را گهر ریزان بازار
نموده مخفی از انظار بازار
بگفتم گفتنی ها را برایت
نبینم جای دیگر جای پایت
تو خود مختاری و بر من وکیلی
خودت برهانی و چون صد دلیلی
در آور مفتی از چنگال شهرام
به زور اکبر و نیکاو و بهرام
رسیده قیمتش نزدیک پنجاه
نه ملیون بلکه میلیارد است و یکجا
نترس از قیمت و شرط و شروطش
و یا از داد و قال و هارت و پورتش
خرش کن تا دم آن ثبت املاک
حسابش را در انجا من کنم پاک
نشانش میدهم چندین تراول
بمحض دیدنش ول میشود ول
چو خارج کردم از آنجا دفینه
روم یک سر سراغ آن سفینه
تو هم دستی بکش بر ان طویله
که خرشد صاحبش با مکر و حیله
خدا حفظت کند عباس کاشی
الهی بیش از اینها زنده باشی
سلامم را رسان بر صنف شبرنگ
همان بر چسبیان رنگ و وارنگ
مشو غافل از آن کار مغازه
ایمیلش کن خبر را تازه تازه
که اینجا هم خران اندر توهم
پی خر غلت خوشحالی خود گم
هزاران مشتری چشم انتظارند
که تا از آن دفینه سر در آرند
بمحض رونمایی زان دفینه
من و صد ها دلار و آن سفینه
به گور مادر هر شیخ تازی
که گفته با عجم باید که بازی
هم ضیافتی ها
اندر باب اهداف ضیافت
بفضل حضرت یزدان و همت احباب
به شب نشینی باهم زدوده ایم از خواب
رقم زده است خداوندمان چنین بزمی
عنایتی بنموده است و داده است نظمی
اساس نظم سرور است و شور و سر مستی
نگاه تازه ای از عشق بر همه هستی
سرور دیدن یاران و گفتگو کردن
زحال هم خبر و جستجوی هم کردن
به وقت خواندن برنامه گوش بخشیدن
به درک تازه رسیدن قشنگ تر دیدن
به وقت سور زآجیل و میوه ها خوردن
نه پر خوری که فتادن به درو و یا مردن
ضیافت است چنین بزم و هر که را حالی است
بشکر حق که در اعضاء سرور و خوشحالی است
اندر معرفی اعضاء
اجازه ای بدهیدم معرفی سازم
من این تمامی یاران دست و دل بازم
بزرگ و سرور این یاوران رحمانی
زمانی است در این جایگاه نورانی
اگر چه گرد زمانه نشسته بر رویش
نسیم دست بهاء شانه میزند مویش
بزرگ دیگر ماهم جناب شادابی است
که خلق و خوی بهایی در او تمامی بیست
مثال و شعر و کلامش ندای ایمانی است
شکوه موی سپیدش نه آسیابانی است
چه حکمتی است که شهلا زنش چنین مظلوم
برای راحله و بابک است سخن معلوم
چرا که بابک او فکر هیتلر و بوش است
شنیده ام که سرور اشکان خوب و باهوش است
مگر نمرده هیتلر و آن ایده های ناجورش
چرا که بابک ما سیخ میکند گورش
نصیحتی است مرا این جناب آقا را
مرو زپله تو پایین و ز ان میا بالا
بد است اینهمه پله برای شادابی
بساز جان مهندس آسانسوری آبی
بگفتم آب و مرا سردی اش بیاد آمد
رسید موسم گرما و صد بلا آمد
دوباره کولر و یخچالمون ز بی گازی
برای خانه ما فیلم میکند بازی
پی لوازم و تعمیر هر کجا رفتیم
گمان که ما همه سلطان و صاحب نفتیم
شنیده ام که همین دوستان یخچالی
دعا نموده بیاد نسیم سومالی
نه آن دعا که برای خلاصی از رنج است
همان دعا که کیسه اش از اسکناس بی رنج است
از این نمایش هرساله صحنه ای پیداست
که پشت صحنه ان دست عزت شیداست
فریده همسر با عزت است و با تدبیر
امید انکه شود در کنار عزت پیر
نعیم گل است و پریسا چو بلبلی شیدا
صمیم ما رسیده به آن سن که کس کند پیدا
دلی که بند نباشد به عشق و یا هدفی
مثال دانه در است که مانده در صدفی
جوان زیاد و جهان در کف جوانان است
در این ضیافت ما هم جوان فراوان است
دو خواهرند که چون شیشه آنطرف پیدا
یکی دنای عزیز است و آندگر آیدا
کسی که منجذب عشق و خدمت و درس است
گمان مکن که از اینده در تب و ترس است
کسی که در پی کسب و کمال انسانی است
ستاره ای به سماء رفیع ربانی است
در این میانه گلی است تازه روئیده
که راه رسم و فا را به شخصه پوئیده
به نور داده ز گلبرگ آب اش رنگی
طلب نموده شرابی به رنگ بیرنگی
اگر چه فطرت نیلوفر است پیچیدن
هنر در اینکه بهر شاخه ای نپیچیدن
به عشق مادر فرزانه اش چو پابند است
همیشه سرخوش و سر مست و آبرو مند است
به غیر این گل خوشرنگ تازه روییده
یکی است بلبل دستان خوش سراییده
حمید بلبل گلخانه سلیمان است
نسب بریده ز اغیار و یار جانان است
خوشا بحال مادر این مومنان روحانی
که رهنمای وصالند به بحر رحمانی
بگویم از بنفشه و سینا و نوگل تازه
همان که غیبتشان گشته بیش از اندازه
زمان قبل تولد بهانه غیبت
وجود طفل گرانمایه بوده در هیات
به حکم دکتر و دکتر تران اطرافی
تمام مدت حمل یک ضیافت است کافی
زمان بعد تولد که آمده نوزاد
دلیل غیبت یاران وجود دائم باد
گل است بنفشه و گلدسته اش بود تارا
چه خوب اگر که پدر معنی اش کند حالا
رسیده نوبت زیدی که مومن الخویش است
قدیم آنتن خطی و حالیا دیش است
صدا چو نغمه داوود میان گرمابه
و یا که کوروس و اندی سوار ارابه
دلش چو آینه پاک و سر از هوس خالی
همین نشانه اخذ مراتب عالی
صفای باطن این مرد را خدا بشناخت
که طوق بردگی اش را بگردنش انداخت
زهمسرش چه بگویم که ماه پاییزی است
خوراک خوشمزه اش قرمه است و یا دیزی
خلاصه این زن و شوهر کتاب ایمانند
از اینکه دیر رسیدند بهم پشیمانند
هر آنچه من بسرودم ز احمد و آذر
خدا کند به مونا جون نخورده باشد بد
خبر رسیده مونا در تدارک وصل است
مبارک است چنین وصلتی اگر اصل است
در این زمانه که چینی است عالم و آدم
نمیشود بشناسی زیاده را از کم
ولی بحمد خدا آن گلی که من دیدم
منم بجای مونا بیدرنگ میچیدم
ستاره است سهیل و مونا بود مهتاب
امید انکه منور درآورند از آب
بس اس وصف عروس و عروسی و داماد
بگو سخن تو از انها که رفته اند از یاد
نرفته است زیادم عزیز و دلبندی
اگر چه نیمه عمرم گذشته از چندی
سپهر مانده که هرگز نمیرود از یاد
چرا که کوچه ما در تیول نامش باد
نگو تو کوچه خیابان بنام نامی اوست
به صادرات سپهر است که دست دشمن و دوست
سپهر کوچه و یا کولر و بخاری نیست
سپهر دسته چک فاقد اعتباری نیست
سپهر وحدت جمع است و ما به او محتاج
که جمع فاقد وحدت چو لاستیک بی آج
لوا نرفته به بابا شبیه شهرزاد است
همیشه قصه این دخترک مرا یاد است
زمان بچگی ما هزار و یکشب بود
ز لطف قصه شهرزاد خنده بر لب بود
خوشا بحال سپهر و لوا چو بیکارند
برای قصه دگر شوژه کم نمی آرند
زدخترم چه بگویم که فکر تحصیل است
زبسکه خوانده معارف رقیب هابیل است
از ان زمان که انیسا گرفته است دیپلم
هزار مدرک لیسانس مانده اندر خم
برفت و خواند معارف چو دوره طی گردید
در این خیال که لابد حروف حی گردید
شبی گذشت و توهم دوباره زائل شد
گذشته ها بگذشت و قباله باطل شد
برفته در پی حق و حقوق و این عالی است
اگر چه مخزن این وادی از ازل خالی است
زنم که مونس تنهایی است به تنهایی
شبی بمنزل خاله است شب دگر دایی
دو اسمی است هنوزم ربوب و پروانه
مرا کشیده زفردیس سوی این خانه
در آن دیار مرا صد توان و قوت بود
بنام شوهر خانم رئوفی شهرت بود
ز بسکه بحث عمل بود جای هر گفتار
به تیغ تیز سپردیم فلب کج رفتار
روان شدیم از آن خانه تا به این خانه
بعشق همسر و فرزند و کوی و کاشانه
در ابتدا ز ضیافت بگفتم و اعضاء
مباد بین عزیزان کدورت و بغضا
رسید نوبت ناظم زمان سانسور شد
تمام کاغذ ما لیز و این قلم سر شد
کجاست جرات کاشی و نقد ناظم خویش
چه بهتر است که او را سپارمش بر خویش
کدام خویش از ان به که همسرش باشد
ویا شریک و پسر عم سابقش باشد
در این میانه کسی جز وحید نیکو کار
نمیرسد به هواداری من بیکار
بسرعتی که بریزد زمین جلو بندی
توان بناظم ما هم نماید او نقدی
برد بچال و چنان پیچ او کند پر پیچ
که نشنوند رقیبان سخن دگر از هیچ
اگر چه دیر میاید وحید ما گهگاه
مقصرند خیابان و مردم و این راه
مقصر است خیابان که پر ترافیک است
ویا که راه پراز چاله چوله شیک است
اگر که خرده بگیرد به اصل برنامه
فرانک است و وحید است و گوشه خانه
فرانک است و دوفرزند ساکت و مظلوم
دوتا جوان مودب چو راحت الحلقوم
یکی امید و یکی آرزو که همسالند
دوتا پرنده خوشرنگ و خوش پر و بالند
تمام مردم دنیا که جزء آمارند
امید در دل و در سر صد آرزو دارند
برای دیدن صبح سپید سر مستند
دل از کویز بریده بباغ دل بسته اند
شریف ملت و وقت تنگ و مستعد افزون
ببین نتایج زجر وشکنجه و هم خون
سپیده سر زده افواج مقبلین در راه
من و توئیم که باید صفا دهیم این راه
بجهت عزیزانم در جمع یک ضیافت بسیار نورانی
بلایای جوراجور
گرفته خون شده آماج درد است
هزاران درد بی درمان و دارو
هجومش از سر است تا زیر زانو
بلایا ششدرم کرده است و خسته
گریزی نه ازاین درهای بسته
بلایای سیاسی ،اقتصادی
شده در زندگی یک امر عادی
ز فرهنگی
سحر خیزی
خداوند عزیزا مهربانا
مناجاتت کنم از صدق جانا
فرستادی رسولانی هزاران
برای جملگی هم دستیاران
به هریک هم کتابی تازه داری
تعالیمی به یک اندازه دادی
اصول کلی امر تو یکسان
فروعاتش کمی سخت است و آسان
میان انهمه احکام عالی
سحر خیزی است در حد تعالی
سحرگاهان وزاندی از نسیمت
بروی مردم این سرزمینت
به غفلت خفته دیدی مردمان را
بپوشاندی خطای بندگان را
سحر خیزان بدرگاهت عزیزند
سحر گاهان گنه از خود بریزند
تو فرمودی رسولان نیز گفتند
ولکن بندگانت جمله خفتند
ندانستند غذای روحشان چیست
دوای اینهمه اندوهشان چیست
بگفتا این سخن زردشت و موسی
محمد هم چنین فرمود و عیسی
سحر خیزی بود در زندگانی
کلید رمز صدها کامرانی
کلام انبیاء را با دوتا گوش
شنیده لیکن آنها را فراموش
زمان بگذشت و صبر تو سر آمد
دمار از روزگار ما درآمد
فراوانی مبدل شد به قحطی
بمایحتاج خود درگیر سختی
نه از دریا و شوما مانده حرفی
نه شامپو و نه تاید و دانه برفی
نه گوشتی مانده نه شیر و برنجی
نه نارنگی نه لیمو نه ترنجی
چنان قحط و غلائی آفریدی
که خوابش را بشر هر گز ندیدی
گرفتی خواب چشم خفتگان را
ادب کردی تو با صف بندگان را
سحرها جملگی با زنگ ساعت
زقصاب محل باید اطاعت
برای شیشه شیری سحرگاه
سر صف مانده ما با ناله و آه
بجای ذکر تو در نیمه شبها
سر صف گفته ایم الله ابهی
خداوندا بس است عادت نمودیم
کلامت را بجان طاعت نمودیم
سحرگاهان و زان بر ما نسیمت
فراوانی ببخشا بر زمینت
طهران 1366
جواب نامه هادی خرسندی
نامه ات رسید هادی خرسند و شاد گشتم
نا باورانه خواندم تا فوت آب گشتم
در پاسخش نگارم سطری برایت ایدوست
با شیر جه ای در آرش صد نکته ای که در اوست
در سطر اولینش خواندم دلت شکسته
خاک غم جدائی بر فکر تو نشسته
رفتی بهشت بینی اندر خیال خامت
با لعبتان برقصی دنیا شود بکامت
رفتی کنار کوثر تا خمر عشق نوشی
چون حوریان بگردی در عیش و نوش کوشی
در وعده ها چنین بود حوری و جام باقی
اندر فضای سبزی با نغمه های زاغی
کاندر کنار کوثر بود آن قدح که گفتند
اندر فضای سبزش هم حوریان بخفتند
اما چه سودی ایدوست از جام بی می و کف
یا حوریان ممهور با صد نی وکف و دف
نالیده ای ز ایران در نامه ات فراوان
از غربتی سرودی فارغ ز روی یاران
خواهی که پر در آری سوی وطن کشی پر
یک شب بیا فرودگاه با کیسه ای پر از زر
زر گر نداری امروز پوندت به زر بیارزد
زر در مقابل پوند زانو زند بلرزد
در نامه ات نوشتی هر شب بخواب بینی
در زیر کرسی داغ چائی تو ظرف چینی
خواهی بخوابی یکشب در بام خانه خویش
گوئی لطیفه هایی با دخت عمه خویش
پولی نهی بنوبت تا نوبتت سراید
پیکان بنامت افتد آخ از دلت بر آید
خواهی بری بگردی در کوچه های شمرون
با جاهلای مهرون با خوشگلای تهرون
در لاله زار و سعدی دوفیلم و یک بلیطش
خشخاشی بوده سنگک،جون میداده تلیدش
بستنیهای مشتی ،آن دخترای رشتی
ایرج و هایده خانم تو مایه های دشتی
تیارت لاله زاری فیلمای بیک و فردین
شکوفه نو جمیله عیدا و سفره هفت سین
دلم میخواد بیائی بریم تو قهوه خونه
سراغ مرشد پیر که شاهنومه بخونه
بیائی و ببینی ذغال و روسیاهی
قر میده دختر عمه با سنار و سه شاهی
گول نخوری بیائی تو لاله زار و سعدی
هنر شده گدائی تا دوره های بعدی
ناتمام....1374
شب دانشجویان
شب یلدا و جمعی این چنین جانانه و عالی
عجب باشد چنین جمعی در این دوران پوشالی
رفیقان گرد یکدیگر زهر شهر و زهر کوئی
همه بحر العلومند وپی دانش بهر سوئی
یکی از اصفهان است و یکی گرگان و شاهین شهر
یکی از یزد و تبریز و یکی هم اهل قائم شهر
یکی بیرجندی است اینجا یکی بوشهری و کاشی
یکی اهل امیدیه یکی هم مثل من ناشی
یکی از شهر شیراز است یکی هم تربت جامی است
زساری هم یکی اینجاست جای عده ای خالی است
ز گرگان آمده امری رفیقش هست رضوانی
دوتن استاد موسیقی و رنگ و هم غزلخوانی
ز بوشهر آمده بشری همان استاد معماری
شمیم اینجاست میخواند حسابی او حسابداری
ز شهر اصفهان شوقی که رشته اش هست موسیقی
بوجد آورده او ما را بمثل جوجه تیغی
فهندژ همره اشکان پی عمران و آبادی
مهندس بوده اند آنها دوتائیشون مادر زادی
به بیل عمران میسر نیست نبیل از چه پی آن است
مثال او همانند یه پارچ آبی تو لیوان است
شنیدم من که ژیلا جون پی فرهنگ ایرانی است
به سودابه چنین گویم که این رشته بسی عالی است
به رضوانیه هم گویم که شیمی رنگ و بو دارد
بروی مس اسید نیتریک هزارجور خلق و خو دارد
سهیل آن مرد تبریزی که دارو سازی میخونه
بره دنبال سانازش اگه وقت داره میتونه
به رکسانا بباید گفت حقوق از چه تو میخوانی
مگه ما حقی هم داریم مگه اینو نمیدانی؟
شمیم و نغمه و آیدا همه رایانه خوانانند
گاهی چت میکنن باهم گاهی ایمیل میخوانند
نشسته دانیال آنجا بدنبال یه پسفورده
به گلریز خانم او گفته که مارک ماشینم فورده
شراره رد معماری است ساغر توی حسابداری است
و عمران کار عرفانه که میگه به ز بیکاری است
ریاض هم ساختمون سازه کی میدونه چی میسازه
مهم اینجاست اینجائیم دلامون فکر پروازه
یه روز پر میکشیم باهم با این درسها که میخونیم
کمک میشه بما حتما اینو را ما که میدونیم
خیال کردند اگر روژی سر آن چشمه را بستند
بلد نیستیم رها گردیم از آن بستن به این رستن
سال 1384منزل آقای ملکی
غروب یکشنبه ها
روز یکشنبه غروب با رفقا
گرم حرف و سخن از راز بقا
با مناجات و دعا اول شب
پی کسب کمک از حضرت رب
پی دانستن آنیم که بشر
زچه افتاده باین فتنه و شر
از کجا آمده و رو بکجاست
از چه او تشنه احکام خداست
شش و بش ادم سرزنده و شاد
شش اماء اند و بقیه ز عباد
خانواده شاکر زاده
جملگی فاضل و از فضل خدا
زوجه هستند همگی غیر هما
زوجه این زن بافهم و کمال
روز وشب بوده پی کسب حلال
پی درس است و پی مشق و کتاب
دل این زوجه خود کرده کباب
از اتم گفته و از شدت نور
از انرژی تلف گشته به زور
گفته این هسته که در میوه ماست
منشاء میوه در آینده ماست
هسته مورد بحث دگران
کرده این خلق خدا را نگران
هسته اولی از میوه جداست
هسته دومی همراه صداست
زندگی میدهد این هسته و آن
میکند خون بدل پیر و جوان
گفته از مسلک و از مبداء خویش
سلطنت خواهی چند ساله پیش
او فدستاده هما را به کلاس
تا شود ساعتی از زوجه خلاص
غافل از اینکه در این آمد و شد
زن مظلومه شود یک زن قد
چونکه طی کرده هما دوره خویش
مرتضی وعده گرفته است کم و بیش
گر که یکدوره بیاید بکلاس
بشود همسر دلبسته و آس
مرتضی خان و هما تاج سرند
هردو بهتر ز هم و سر بسرند
خانواده لطفی
زوج بعدی که دراین عائله اند
از اساتید پر از حو صله اند
هردو استاد سخن سنج و ادیب
هردو در عشق و وفا یار و حبیبگ
متبحر زعلم کردن چای
نوع سبزش که رود تا دل و نای
متخصص به نهادن سر کار
شوهر و جلسه و خود را همه بار
بوده در دوره شاهانه دبیر
بینوا ناظم و آقای مدیر
هردو از دست و زبانش به عذاب
چون بناحق سخنی گفته ز باب
سر هر مطلب و هر حرف حساب
جا نمی ماند و یکباره جواب
چون برازنده و پر هیمنه است
بگمانم که حریف همه است
از روانش چه بگویم که نکوست
گر چه این نیکروان شهرت اوست
عکس این همسر پر قدرت و زور
جعفر است همسر آن دخت فکور
آنکه با نقشه و با نقشه کشی
دل پروین بربوده بخوشی
چون توانسته بگیرد به زنی
شده است جعفر لطفی وطنی
لطف جعفر شده است شامل حال
که کنار آمده با رستم زال
رستم است او که ز سهراب کلاس
ندهد بردل خود ذره هراس
هردو این خادم خوشرو و سلیم
تاج وهاج همین امر قویم
خانواده معصومیان
گفتم از تاج و چه شد آن سر و تخت
سال پنجاه و شش و بهمن هفت
در نظامات جهان ارتشیان
خیرشان بوده ضرر یا که زیان
این نظامی که بود داخل ما
مهر او بسته گره با دل ما
روی دوشش نه ستاره است و نه تاج
میدرخشد همه جا مثل سراج
دلش اکنده پر از مهر فروغ
متبری بود از مکر و دروغ
مخلص و مومن و بی شیله و راست
در وفا داری خود بی کم و کاست
این فروغی که در او گشته عیان
بزبان قاصرم از ذکر و بیان
جمله شیخان جهان رند و دو رو
پرده افتاده و دستان همه رو
خاطرم مانده که شیخی ز شیوخ
زده بر خانه ما سنگ و کلوخ
تا که راندند ز ادارات وطن
پی یابیدن آن مشک ختن
از چه او زاده شیخ است و چنین
خاضع و خاشع و پر مهر و امین
از چه از مکر و دروغ دگران
مانده اینگونه جدا از همگان
گر کلک هم زده روزی به کسی
بخیالش که پرانده مگسی
رفته است با کلک و بیم و امید
جای مادر بملاقات وحید
حق نگهدار چنین زوج عفیف
که برازنده و محبوب و شریف
خانواده اسدالله لطفی
جمله اعضاء که در این دور و برند
همه از فضل و هنر بهره ورند
توی این عائله از لطف خدا
مومنی طالب افکار جدا
همسر این زن بی باک و فرید
بوده در امر مبارک چو مرید
مصطفایی زن این شیر خداست
شیر از آن ایده بیگانه جداست
هردو از لطف خدا با خبرند
هردو از مهر و وفا بهره ورند
هردو مومن به کتابند و رسول
این یکی عرضی و آن بسته بطول
عرضیان جمله پی اصل کتاب
طولیان در همه جا در تب و تاب
عرضیان قانع و راضی بسجود
طولیان را همه کنکاش وجود
آن یکی بوده بهمراه مریض
این یکی لوله کشی خوب و تمیز
اشتراکی بود اینجا ز دو کار
بین آن لوله و بیمار فکار
هردو چون سالم و سازنده شوند
اهل ان خانه برازنده شوند
اسدالله و شهین چون گل یاس
عطرشان پر شده در صحن کلاس
خانواده روح الله بهرایی
برویم بر سر همکار قدیم
که رفیق است و شفیق است و ندیم
سالهاست سایه او بر سر ماست
همه دانند که او سرور ماست
در خیابان و دکان پبش همیم
مشکلی افتد اگر فکر همیم
روز و شب در پی کسب است و فروش
همسرش خادم و هم حلقه بگوش
کاز او چسب و دلش وصل به زن
نبود در سر او دست بزن
از قضا خانم این شخص جلیل
بوده همکار من پرت و علیل
هیاتی بوده و ما خادم آن
خادمی بوده و ما آدم آن
مدتی عمر گرانمایه خویش
همه شد صرف مقوا و سریش
آخرش دربدر جوجه شدیم
خانه بر دوش و به هر کوچه شدیم
من و مهناز و هما هر سه نفر
روز و شب در پی یک فتح و ظفر
به امیدی که در آید زقفس
جوجه ای تازه پر و تازه نفس
چونکه اینگونه نشد آخر کار
از ولی نعمت خود ما بشکار
چه کسی بوده در آن دوره ولی
غیبت است گفتن اسمش به علی
اسم او خوب و بد است مثل زبان
خیر و شر همرهش اندر دو جهان
هم که او کشته و هم کشته شده
پشته از خون همان کشته شده
هم کشانیده به زیر قدمش
هم چشانیده بخلق از قدحش
هم که همکار قدیم است و شریف
هم نگهبان زنی خوب و ظریف
طی شد از جمله عزیزان سخنم
وقت آن است که ببندم دهنم
خانواده رئوفی
چه بگویم زخودم یا که زنم
یا از آن کوره ده و آن وطنم
وطنم رفته به یغمای غریب
خورده یکبار دگر مکر و فریب
کوره آبادی آران بزرگ
همه افتاده بدست سگ و گرگ
خود در این عالم و این دیر خراب
بی اجازه نخورم قطره آب
هر چه دارم همه است مال ربوب
آن دو تا یخ شکن و آن دو تیوب
مل و املاک زمین یا که دکان
همه در قبضه این دخت بکان
او که پروانه صفت گرد من است
بیگمان طوطی شکر شکن است
پسری بوده که تقدیم عروس
دختری در پی تکمیل دروس
خورده ذوقی که بجا مانده کمی
بقلم داده که تا رفع غمی
زندگی بی زن و همسر به چه سود
زن بود آتش و مردی همه دود
آتش فاقد دود است همه زرد
دود بی آتش هیزم همه سرد
گفتم از خویش و زنم با وطنم
ای بقربان شما جان و تنم
بخششی خواهم از این جمع دعا
میسپارم همگی را بخدا
از دهلران تا سبوی عشق شیراز
در سفری باتفاق جنابان رستمزاده و جلیلیان و براهنمائی جناب اسماعیل جمالی بخطه شیراز و استقرار در محلی بنام سبوی عشق این شعر سروده شد بیاد روزهای خوش زندگی در دهلران ایلام
گذر کردم بدوران گذشته
زمان شاه رفته بر نگشته
برای لقمه نان خانواده
زدم بر دشت و صحراها پیاده
چه آدمها که در این ره ندیدم
چه شیرینی و تلخی ها چشیدم
ندیدم سادگی در قول و رفتار
غزالان دیدم انجا جنس کفتار
ندیدم آدمی بی شیله پیله
ویا صیقل شده مانند تیله
حمید آن بچه سال گنده گفتار
خرابات می اندر وقت افطار
ندیدم کار معقولی از او من
بجز من من که می بارید از اومن
غریبی بود و با یک خیک گنده
کلفتی گردنش مانند کنده
سبیلش کون خر را می درانید
غزال عین خوش را می چرانید
در آن بر و بیابان کویری
بفکر تیر برق و راه قیری
جهانپور روز و شب در ثبت احوال
پی ثبت موالید است و خوشحال
اگر هم مرگ و میری را نوشته
مسلم خوشگلی اهل بهشته
جهانپور اهل فیس و دیس و لیس بود
بادمجون دور قاب چین کاسه لیس بود
رئیسی هم رئیس ارتباطات
ز قد همچون رشید و مو زسادات
زراه و رسم تشکیل اداری
بمثل قاطری در پیش گاری
دو کابین داره او اندر اداره
یکی داغون تر از آن بی قواره
برفت از دهلران او سوی دیگر
رئیسی تازه آمد نوع دیگر
به فریادی سپردند آن اداره
که شاید دخل و خرجش را درآره
شبی آمد بدیدارم پریشان
دل آزرده ز دست قوم و خویشان
که بی ماشینم و از دست فامیل
همین مانده که بر فرقم زنند بیل
من اورا بردم اندر شهر دزفول
خریدم خودروئی جادار و مقبول
از آن پس آن رئیس دهلرانی
لقوز میخواند و انهم لن ترانی
شریعت زاده در دستگاه فرهنگ
خدائی آدمی بیعار و الدنگ
شریجی شیخ کاسبکار ملعون
خر بیچاره مفلوک و مجنون
الف را می نوشت او جای همزه
قمیشی آمدی پر ناز و غمزه
کنار دست این طیر ابابیل
نشسته آدمی مانند قابیل
سیاه و چرده با قدی خمیده
چو فلفل ریز و تیز و دم بریده
چو الوند آرمیده توی فرهنگ
نموده عرصه بر فرهنگیان تنگ
سر اسمش بلرزد پشت تاریخ
رفیق فابریک او هم انبر و سیخ
هنر می بارد از هر تار و پودش
مبادا بگذرد کس از حدودش
سر بازی چو لیلاج زمان است
هزاران حقه را آب روان است
همیشه حقه اش گرم و براه است
بروی حقه تصویری ز شاه است
دو چتول زان عرقهای قدیمی
بیکباره کند اورا صمیمی
چراغ محفلی بوده زمانی
که سوسویش سرآمد ناگهانی
نگفتم اسم او را صاف و ساده
مبادا زان شود سوء استفاده
زدارائی که درد کاسبان است
حسینی سرپرست آن مکان است
ادارات دگر در کار مالی
مجیزش گفته با صد خایه مالی
سر صورت حساب خرج بی خود
گواهی میکند بیهوده او خود
قد و بالای این معجون قرتی
بجاسم رفته آن شیخ زپرتی
بگفتم شیخ و عباس امدم یاد
که صد لعنت بر آن کفتار خر باد
بیادم مانده گفتا این جوانان
زعین خوش همه تا آبدانان
بمن مدیون و دینی کهنه دارند
خدا رخصت دهد آنرا بر آرند
برای مادران این ارازل
زدم خودرا بهر آبی و هر گل
فرستادم بچینند تا نخود را
تلف کروم تمام عمر خود را
رئیسان آمدند از دور و اطراف
ز میش خاص و قلندر یا که سرطاف
یکی کرد و یکی کاشی یکی جاف
همه قدها کشیده چهره ها صاف
به شیخی مثل من پوشیده از پشم
نیاندازد سگی هم از هوس چشم
میان شیخکان پست و ظالم
بدیدم شیخکی مظلوم و سالم
خبر چین رفیق ما علی بود
خبرهایش گلی گاهی گلی بود
برای ذاکری هم پر خبر بود
کلنگ و تیشه بود و هم تبر بود
ز آهوهای دشت بان شیطان
برستمزاده میداد و به کیوان
رفیق خائنش ماسوله یکبار
بدست سر شکاربانی گرفتار
نیارزد خوردن آهوی یک دشت
بماموری چنین تاوان بر گشت
میان افسران با لیاقت
ندیدم بی خیالی چون صداقت
صداقت نوچه بی فکر و مفلوک
مقدم لوده تر مانند یک خوک
بظاهر در پی تامین مردم
بباطن بدتر از کفتار و کژدم
از این دو بی حیاتر بی وجودی
که در دنیا چو او یک کس نبودی
رعیت زاده ای مانند خان بود
پی خلع سلاح این و آن بود
کریمی بود و فاقد از کرامت
گرفت از دهلرانی او غرامت
ز شهر دهلران و شهرداری
نویسم از مصیبتهای کاری
از آن افسرده پژمرده خاطر
که عقلش کمتر از یک بچه قاطر
جوانی آمد آنجا خوش قیافه
برای ساخت و ساز بار و کافه
حسابدارش شدی یک دره شهری
ابولهول هیکل و ثعبان بحری
کریه المنظر و پیچیده ابرو
که لایی می کشید از زیر و از رو
بشد مسئول دخل و خرج ان شهر
بکام شهر و مردم زندگی زهر
رزالت پیشه و بد جنس و بد کار
پریشان خاطر و گندیده افکار
شنیدم گوشه ای رزلانه خسته
نمک خورده نمکدان را شکسته
ندادم ره بشعرم اسم او را
مبادا گه زنم این رنگ و بورا
ولی آنکس که نامیدش به کیف دم
نگهدارش خدا باشد دمادم
درون خانه های سازمانی
فراوان است رئیس آنچنانی
نه از علم ریاست برده بوئی
نه از فن تخصص رنگ و بویی
قمار و تخته و مشروب و منقل
چنین بیکاره پرورده است و تنبل
همه قسطی سوار بنز و پیکان
لمیده پشت میز و توی ایوان
خدائی مرد گنده بشکه عن
به من فرموده حدادی و احسن
بظاهر در لباس سر پرستند
بحق آنان بمن در زیر دستند
به من فرموده شاهنشاه عادل
نگویم با کسی اسرار این دل
فریدون و زنش در خرم آباد
برای والدینم میزنند باد
من و بهروزیان باهم شریکیم
دوتائی خوش لباس و شیک و پیکیم
زهل هم روزگاری پیش ما بود
تو ارسال خبر همکیش ما بود
نمیدانم چه شد یکباره ول شد
زما بیرون کشید و اهل دل شد
امینیان و احسن هردوتائی
مخالف های سر سخت شفائی
شفائی رفت و دل روشن بیامد
یکی نراد ذوالجوشن بیامد
سر فرصت که گاهی تخته میزد
تک بیچاره را بی وقفه میزد
بجای ششدر و افشار بازی
دلش را کرده بر آن خانه راضی
به آنی میگرفت آن خانه را مفت
به زور کشته یا یک جفت یا مفت
بمنصور و رضا همواره می باخت
برای خانه نقشی تازه می بافت
شبی منصور و رستمزاده خندان
برای نام خانه فکر چندان
زمین زد آس خود را توی میدان
خلاصه یک شبی منصور کیوان
نهاد او نام دل روشن بخانه
از آن پس نام خانه جاودانه
از این پس هر کسی این خانه را بست
بنوعی نام دل روشن بخود بست
ز هومان مرزبان خوش بر و رو
بیادم مانده تنها حجله او
که شاه رفته باز آید دوباره
کند جا فول آس بیقواره
نیامد شاه و ماهم کاره گشتیم
تو قلب خاک خود بیکاره گشتیم
تعاون هم رئیسش فاضلی بود
تو کار و زندگی مثل علی بود
ندیدم هرگز او خود را بگیرد
و یا بیخود فدا گردد بمیرد
من واو با رضا در راه اهواز
نشسته بی خبر در بنز پر گاز
بناگه بنز ما با خر تصادف
سر خر داخل آمد با آخ و تف
بگفتا فاضلی تقصیر خر بود
که در آنوقت شب از خانه در بود
میان اینهمه بی رنگ و با رنگ
چه خالی جای تنها مرد بی رنگ
رفیقی همره و همراه و همدم
انیسی مونسی هر لحظه هر دم
روانش شاد و روحش غرق رحمت
که اشرف تر ندیدم من چو فرهت
میان این همه یار قدیمی
چهارتا مانده اند باهم صمیمی
یکی چون شیخ صنعان عاشق زار
یکی منصور ما حلاج بی دار
رضا هم در غلامی همچو قنبر
منم عباس اهل شعر و منبر
علی در تخته بازی خوش بیار است
که نرد آبستن و طاسش ویار است
ندیدم تخته بازی همچو منصور
بدون کر کری و حرف ناجور
رضا هم نا رضا همواره از طاس
مگر آن لحظه های خوب و حساس
منم در تخته حرفی تازه دارم
زمنصور و رضا باکی ندارم
که آنها بردگان جفت مفتند
مبادا پشت یک ششدر بیافتند
علی هم گرچه خیلی خوش بیار است
ولی در نزد من پوست خیار است
خیار از ان جهت گویم که ترد است
علی هم توی بازی فکر برد است
اگر آورد و برد او مثل قند است
وگرنه تلخ و فریادش بلند است
منم تنها رقیب تخته او
نمیترسم زجفت اخته او
منم کاغذ بدست نکته پرداز
که با بال و پر شعرم به پرواز
عجب یادی نمودم از گذشته
همان دوران رفته بر نگشته
عزیزان سالیان است در تلاشیم
همه وامانده و چون آش و لاشیم
بصد زحمت خریدیم این رفاقت
در این ره داده ایم تاوان و طاقت
جوانی رفته پای این سه دهسال
درخت دوستی گشته کهنسال
عزیزان قدر این ایام باقی
همان درد است که مانده دست ساقی
همین چند مهره و این تخته و طاس
و یا اشعار چرت شازده عباس
همه اسباب پیوندند و یاری
بجز این گر بود خود شرمساری
چرا آقا رضا حرفش زمخت است
چرا داداش علی با بنده اخت است
چرا منصور کیوان گفته عباس
که او در کسب و کارش تیز و حساس
چرا دنگی نباشد بزم یاران
که در دنگی بود نعمت فراوان
چرا پول سبوی عشق ما را
بپردازند و ما باد هوا را
چرا تا می کشند از مهره هایم
می اندازند و میکوبند به پایم
چرا صحبت شده از شورت داغم
نرفته کس سراغ چشم زاغم
چراهایی چنین در شان ما نیست
رفاقت را رهانیدن روا نیست
برای خنده خوبست این چراها
جز این باشد ببندد دست و پاها
چرا باید که ما بر هم بخندیم
بیائید دوستان باهم بخندیم
از شیراز تا طهران
ترک سیگار
بر اساس خاطره ای از دوست عزیزم اآقای عشق الله رحمانی
به دنبال کار
نشستم پشت فرمان و پی کار
ره و بیراهه رفتم بنده بسیار
به هر آبادی و شهری رسیدم
یکی را بهر کارم میخریدم
که تا عینک ببندم من به نافش
کنم از کاسبی کردن معافش
هدف بود ارتقاء کسب و کارم
نه بار تازه ای بر حال زارم
سپردم راه دوری را سواره
بگشتم دربدر دنبال چاره
نه تنها چاره در کارم نیفتاد
ریه با درد آمبولی درافتاد
ایام بیماری
شدم بیمار و در بستر بخفتم
باقبال بدم صد بد بگفتم
در آن ایام تلخ زندگانی
شدم گم درخودم از بی نشانی
برسم عادت دیرینه یاران
بمن سر میزدند آن روزگاران
همه دلواپس و مایوس و دلخون
از این بیماری افتاده در خون
ز روی عشق و دلسوزی و یاری
نصیحت ها پیاپی همچو قاری
هر انکس امده حرفی زد و رفت
یکی گفتا زبیماری یکی نفت
ولکن مخلص آن گفتگوها
کشید آخر به دود و گند و بوها
بگفتند کار سیگار است و سیگار
که کرده کار من را این چنین زار
یکی داد سخن میداد و میگفت
که میداند دلیل این همه افت
بگفتا این بلا کار دخان است
بلای روح وشیطان روان است
یکی هم کرده پا در کفش دودش
که این سم رخنه در هر تارو پودش
یکی از کاغذ سیگار بنده
ببافیده بهم اسباب خنده
به تنباکو و توتون کرده ایراد
برای رخنه اش در آدمیزاد
هزاران حرف جوراجور مفتی
به بالای سرم هر کس بگفتی
تصمیمی تازه
فرو بستم لب و دندان گزیدم
بکنجی یکه و تنها خزیدم
اراجیفی چنان کوبنده و داغ
که سر را میزدم بر پایه طاق
شدم خسته از این حرف و سخن ها
مصمم گشتم اندر انجمن ها
که یا ترکش کنم با رنج بسیار
ویا که بر لبم همچو لب یار
اگر ترکش کنم از دل همیشه
زنم بر ریشه اش با ضرب تیشه
چو پیوستم باو با طیب خاطر
بسوزم زا تشش مانند شاطر
کسی هم گر بنالد از زیانش
کنف سازم من او را در بیانش
آغاز درد دل با سیگار
از این رو پاکتی آنشب گشودم
بگفتم از خود و از او شنودم
من و سیگار و تنهایی سه تائی
پی بحث رفاقت یا جدائی
بسی ما درد دل کردیم و گفتیم
شب از نیمه گذشت و ما نخفتیم
کشیدم پاکتم را دانه دانه
نمودم غرق دود آن آشیانه
به هر نخ بسته دیدم خاطراتم
بیافتادم بیاد سور و ساطم
بیادم آمد آن روز نخستین
که با یک پک شدم آرام و سنگین
بیادم آمد آن هم چشمی و مد
که آتش میزدم سیگار و هم خود
برای ژست و فیگور خیالی
ویا یک لحظه حالی بحالی
گلو را من سپردم دست دودش
برای نئشگیهایا که سودش
خراشیدم گلو و سرفه کردم
ضرر دیدم ولی باور نکردم
بدادم ریه و اثنی عشر را
به بیراهه کشیدم این بشر را
دهانم بسته شد از ترس بویش
طلسمش گشتم و رفتم بسویش
بپوساندم همه مینای دندان
کسی دیگر ندیدم شاد و خندان
ز پول جیبی ام خرجش نمودم
برای رخنه اش در تار و پودم
که باشد بلکه تسکینی به دردم
شدم معتاد و من باور نکردم
پدر رنجاندم و مادر پریشان
خجالت میکشم اینک از ایشان
رفیقان مرا از من ستانید
مرا دنبال خود هر جا کشانید
گرفت انگشت من آنرا به لایش
لب آمد بوسه زد تا انتهایش
تعارف کردمش هر جا رسیدم
ضررها دیدم و خیری ندیدم
شدم الگو و از کارم پشیمان
برفت از دست من هم پول و ایمان
غذایم کم شد و از بی غذایی
به رگها میزدم من قند و چائی
فضیلتهای من آهسته گم شد
به تن ناخن مرا مانند سم شد
من از یک نخ شروعم بود و حالا
خریدم گشته یک پاکت به بالا
قرار ما نبود این رسم بازی
که من ناراضی از خویش و تو راضی
پشیمانم من از این دود و این دم
توهم حرفی بزن همیار و همدم
حرفهای سیگار در دفاع از خود
به قاضی رفته ای تنها و راضی
در آوردی چرا تو بچه بازی
خیالت میرسد من بچه هستم
ویا مثل تو یک بازیچه هستم
من و قلیان و پیپ و لول تریاک
سلاطین هوسها روی این خاک
هزاران عیب من را بر شمردی
ولی از حسن من اسمی نبردی
بجای پیپ و قلیان یا که تریاک
نبودم همرهت همواره بی باک
نمانده یادت آن پیچ و خم کار
که علافم شدی در کوچه بسیار
بصد زحمت نخی چون من خریدی
مرا آتش زدی فس فس کشیدی
به خلوت همدم و یارت نبودم؟
خریدار دل زارت نبودم ؟
ز ترس آشنایان قدیمی
ندادی دود م اندر توی بینی
گرفتی کام و حس کردی که شادی
به غبغب هم زدی گاهی تو بادی
تو با من ژست آبدوغی گرفتی
کشیدی پک پک و شوخی گرفتی
من اول سخت بدستت میرسیدم
تو تنهایی به دادت میرسیدم
میان آنهمه یاران دودی
تو تنها با من پاکیزه بودی
گران گشتم که از مصرف زدائی
ندانستم که این ره را نپائی
خودم را خط خطی کردم که شاید
رفیقم لحظه ای سوی خود آید
سه خط چهارخط شدم من توی بازار
به امیدی که تو گردی دلازار
ندانستم که هفت خطان موذی
بسازند از خطوطم رزق و روزی
من و قلیان و پیپ و لول تریاک
نبودیم از ازل بی پایه در خاک
ز توتون یا که تنباکو و خشخاش
یکی نا پخته پخته این چنین آش
مرا کرده کفن پیچ و چو مرده
به کونم پنبه کرده خرده خرده
مرا خوابانده در یک قبر در دار
بتو گفته بکش خود بهره بردار
چپق را کرده پیپ و دسته اش کج
تو انگاری که او برگشته از حج
به توتونش زده عطری معطر
که هم اغوا کند هم کار بدتر
به تنباکو خیانت کرده آدم
نبوده از ازل او بابت دم
چو روئید از زمین و سر به پا شد
بدست آدمی شر و بلا شد
بخشکانید و طعم میوه افزود
برای قبضه بازار و هم سود
جوانان را کشید تا قهوه خانه
گرفت او مغز انسان را نشانه
و اما بسته تریاکی که زرد است
مخدر باشد و تسکین درد است
بلای خانمانسوزش بشر کرد
که از خیرش ستاند و صرف شر کرد
هزاران تیزر و تبلیغ خالی
تدارک دیده در حالی بحالی
تو هم غافل زخویشی و پی کیف
جوانی داده ای بر باد و صد حیف
از آن روزیکه بردی لای انگشت
بخود گفتم که اینهم روح خود کشت
زدی پک بر من و آهم در آمد
تنم سوزاندی و دودم در آمد
ندانستی که دردم دود آه است
شروع راه من پایان راه است
تو بر ژست و مد خود غره گشتی
نرفته مشهد و گردیده مشتی
تو انسانی و من تنها نباتم
تو مثل جوهری من یک دواتم
اثر از جوهر است و کار جوهر
تراشد سنگ بی ارزش به گوهر
من اسبابم بدست آدمیزاد
اگر به به کند یا داد و بیداد
نمیگیرم گناهت را به گردن
بدم می آید از این دبه کردن
تو امشب آمدی تنها نشستی
در دروازه را بر خود ببستی
کشیدی پاکتی را دانه دانه
به هر نخ ناسزائی منصفانه
بفرمودی نبود این رسم بازی
ندانستی مرا با تو چه بازی
سر آخر زدی حرف از ندامت
بقربانت شوم خوش قد و قامت
مرا این آخرین حرفت خوش آمد
پشیمان گشتی و دادت درآمد
چو خود فهمیدی و در حال دردی
از این پس گرد ما هرگز نگردی
ضرر را هر کجا بستی درش را
بگیری سود خود کوبی سرش را
ولی افسوس و صد افسوس از این دم
که امشب یک نفر از دوریان کم
یکی کم میشود صدها اضافه
که خوشگل داردو هم بد قیافه
بسوزد انکه سوزاندم چنین زشت
بمیرد آنکه تخمم بر زمین کشت
خوشا انان که ترک من نمودند
هوا را سالم و ایمن نمودند
اگر فرزند آدم باشی و نوح
هوس غالب شود بر فکر و بر روح
مبادا بار دیگر سویم آیی
ویا گه گه کشی از ما تو لائی
اگر بار دگر افتی به ببندم
تو را بر ریش خود دائم ببندم
برو خوش باش و از فکرم حذر کن
شتر دیدی ؟ندیدی تو گذر کن
نتیجه
گذشت آنشب شبی پر ماجرا بود
جواب هر سئوالی را چرا بود
دم صبح وقت بیداری خورشید
دلم در سینه مثل سرکه جوشید
قسم خوردم بجان هردو فرزند
که دیگر تن نمی بخشم به این بند
هم حرفی
همکلاسیهای روحی
باغبانی است در اینجا که زمینی دارد
ابر رحمت به تمامیت آن می بارد
باغبان باغ بصد شوق نگه میدارد
صبح پنجشنبه در آن سبزه و گل می کارد
گل آزادگی و سبزه اندیشه پاک
دست " آزاده " و این ماء معین و دل خاک
سبزه ها سبز ترند سبزی هر ریحانند
نجم بازغ بسراپرده این کیهانند
جملگی عاشق صادق همه دلداده و شاد
ساطع و لامع این حلقه نورا " بهشاد"
دل او غرق سرور خوش قد و بالا و جوان
پر ز احساس و انرژی و پر از تاب و توان
باغ ما داخل دنیاست در آن دنیائی است
که در او ذوق و هنر منبعث از دانائی است
گرچه دنیا جهتش روی به لا مذهبی است
فکر " دنیا " شب و روز ذکر خداو نبی است
" آرش " آن مرد کمانگیر بلند آوازه
توی این باغ پی تیر و کمان تازه
بکمانش زهی از تار فضیلت بسته
و از آن درک و بصیرت ز رذیلت رسته
مژده فتح بزرگی است در اندیشه ما
بیستون می شکند از لبه تیشه ما
" مژده " بخشیده بما مژده این فتح و ظفر
همگی همره و همخرج در این سیر و سفر
سفر عشق به پیش است و مسافر " فرهاد"
تیشه اش تیز دلش گرم و لبش در فریاد
تیزی تیشه اش از صیقل اندیشه اوست
فکر اصلاح جهان است که این پیشه اوست
آنکه فرهاد زمان دربدر کویش بود
یا که خسرو بهواخواهی یک مویش بود
به چرا خوانده مرا داخل این باغ سئوال
نکته هایش همه شیرین شده از استدلال
گرمی جمع زشیرینی " شیرین " باشد
که اسیرش پسر رستم دیرین باشد
وحدتی هست در این حلقه و از لطف خداست
وحدت خلق مپندار از این حلقه جداست
این همه شور و صفا .مهر ووفا نعمت اوست
" وحدت " حلقه ما در گرو حشمت اوست
همه در آرزوی وحدت نوع بشریم
آرزومند رضای پسر و آن پدریم
آرزوی همه این است که جهان بر گیریم
از رذیلت بگریزیم و فضیلت گیریم
همه خلق جهان تشنه تعلیم بهاست
آرزوی همه دنیای پر از مهر ووفاست
گلخن از فیض تعالیم بهاء " گلزار " است
چه پسندیده متاعی که در این بازار است
دیو تقلید و خرافات در این عصر بدیع
شده افرشته تحقیق در این دور بدیع
با پر و بال فرشته بپریم تا ملکوت
معنی تازه ببخشیم به فریاد و سکوت
همچو " ناهید" درخشنده و تابنده شویم
هریکی کشور دل را شه پاینده شویم
همچو " پروانه " اگر معنی گرما کردیم
یا فنا را زدل شعله تمنا کردیم
میتوان آتش سوزنده شد و آتش زد
مثل پروانه در این حلقه نورا پرزد
یا " مونیکا " شد و از دوری این راه نگفت
همه راه بپیمود و دراین راه نخفت
آنکه از دور رسیده است بما نزدیک است
خواهر مژده و این مژده بفال نیک است
دل ما گرم بگلهای قشنگ باغ است
باغ ما گرم از این آتش "امرالله" است
کار " آذر " نه فقط تابش و آموختن است
بلکه در لازمه ذات وی این سوختن است
آنکه در سیطره دارد همه امرالله
در عوض جای دگر تاج سر امرالله
گفتم از سبزه و گل هیچ نگفتم از خویش
مات خوبان کلاسم چه باکم از کیش
کیش من دیدن زیبائی و عاشق شدن است
سفر از مبداء بودن به مسیر شدن است
آرزویم همه توفیق عزیزان بهاست
داروی این همه آلام جهان نزد شماست
اسامی داخل گیومه نام و یا شهرت همکلاسیهای عزیزم است در کلاسهای روحی
بلایای جوراجور
خداوندا دلم تاریک و سرد است
گرفته خون شده آماج درد است
هزاران درد بی درمان و دارو
هجومش از سر است تا زیر زانو
بلایا ششدرم کرده است و خسته
گریزی نه ازاین درهای بسته
بلایای سیاسی ،اقتصادی
شده در زندگی یک امر عادی
ز فرهنگی برو تا اجتماعی
بزیر جملگی باید بزائی
بلای اقتصاد ورشکسته
درون سیستمی از هم گسسته
چک برگشتی و پول نزولی
خرید قسطی و غیر اصولی
نبود وام و قرض از توی بازار
بروز وعده از مردم دلازار
بلای ابتذال رشد فرهنگ
که بر دامان خلق الله زده چنگ
بلایای طبیعی از چپ و راست
گرفته جملگی را بی کم و کاست
بلای زلزله سیلاب و طوفان
و یا آتش فشان و برف و بوران
بلای مرگ و میر ناگهانی
سل و طاعون و امراض روانی
وبا و حصبه و امراض گاوی
از آن لاو لاویهای توی لابی
خداوندا مگر ماها چه کردیم
که از درگاه تو اینگونه طردیم
بغیر از رد و انکار رسالت
چه از ما دیده ای ؟تو جان خاله ات
ببخشم گر قسم دادم بخاله
نیاندازم مرا فورا بچاله
بیا و آخدا محض خدائی
برو تو نقش حاتم های طائی
ببخشا بنده مفلوک خود را
که نادیده تو را و دیده خود را
بیا بگشا در رحمت به انسان
شریفش کن دوباره از دل و جان
سیاست گریه مارا در آورد
بدنبال کله رفت و سر آورد
چپ و چول و اصولیها و راستی
تو صافکاری زدند تقه به شاسی
اصولیها پی اصلاح ریشند
سه تیغه کرده از چپ ها به پیشند
طلبکاران اصلاحات پیشین
گرفته جملگی کرم تری شین
به زندانند و یا در آنور آب
پی سائیدن کشکند و یا خواب
گمان باطل این بیسوادان
که از یک خوشه گندم میشود نان
پی اصلاح ایرانند و مردم
پی یک کوزه آب و نان گندم
بجای رتق و فتق مردم خویش
ببام جملگی بنهاده اند دیش
بجای بیل و کمباین و تراکتور
خریدار فیوژات راکتور
سفارش داده ابزار کلاهک
برای اشتعالش آب آهک
برای ملت مفلوک و خسته
سخنها گفته اند از بمب و هسته
سیاست بی پدر بوده است و مادر
پدرها مرده اند مانده برادر
برادر گفته دین ما سیاسی است
پر از ابزار کار دیپلماسی است
چه فرقی دارد این دین باسیاست
برای کاسه لیسان ریاست
بلای اجتماعی هم فراگیر
سر هیچی به هیچی میدهند گیر
سر ماهواره و جشن عروسی
سر رقص کمر با رنگ روسی
سر مانتو سر شلوار کش دار
بمردم میدهند اخطار و هشدار
سر مو روسری جوراب گی پور
بلوند و مشکی و مش کرده یا بور
سر کنسرت و فیلم و امجدیه
خشونت را رسانیده به دیه
نکیر این گوشه و آن گوشه منکر
وطن قبر است و مرده عین عنتر
بلای اجتماعی هم سیاسی است
تمام علتش حق ناشناسی است
گرانی بسته دست هر بلا را
به پیسی مبتلا خود را و ما را
قبوض آب و برق گاز خانه
شده بیش از درامد این زمانه
کرایه منزل و پول مریضی
ویزیت و مالیات و زیر میزی
مپرس از میوه های نوبرانه
که انها رفته اند اندر ترانه
ز مرغ و ماهی و یا لحم بره
ندیده سفره ها مان قد ذره
گرفته بوی گنداب این گرانی
شده ارزانی اینجا لن ترانی
سر هر سفره چندین بشکه نفت است
حنا بندون ما شبهای هفت است
مصدق هم تنش در داخل گور
بلرزد دم بدم زین وضع ناجور
نه راه چاره ای مانده برایش
نه کس اینجا که جائی جای پایش
بلای اقتصادی هم سیاسی است
سیاست را اساسش بی اساسی است
بلای فقر فرهنگی ملت
بود علت از این آزار و ذلت
در این عصر جدید آفرینش
بصیرت ها رها گم گشته بینش
چو بز افتاده اند دنبال گله
نفهمیده کسی از راز کله
گمان گشته که سر جای کلاه است
کله بر سر که شد پاها بچاه است
همان چاهی که ویل است و خراب است
برای تشنگان فاقد ز آب است
بلای فقر فرهنگی سیاسی است
سیاست پیشه زین افسانه عاصی است
خدایا بشکن این تخت ریاست
رها کن بندگان را زین سیاست
تو خود تقدیری و تشریح و تدبیر
سیاست خود نما ای مرشد پیر
که ماها خسته ایم زین بچه بازی
نرفتم در سخن تنها به قاضی